ولوم: ساعت ۵:۴۵ دقیقه صبح، پل فردیس. این ساعت صبح ترافیک نباید اینقدر سنگین باشد. ولی حالا چهل دقیقه گذشته و من هنوز توی ترافیکم. بیکار نمی ماند ذهن آدم. اول آن سه سوال مشهور را می پرسد که “چرا من، چرا حالا، چرا؟ و بعد دنبال دلیل می گردد که پرسشگری خودش را ارضا کند اینطوری.
می رود دور تر. کیلومتر ها و روزها. می رود ضلع شمال شرقی میدان ونک. طبقه چهارم. پیش حاج آقا که میگویند “خیلی خوب است. خیلی انسان شریفی ست. حتما خودش دختر دارد” پیش حاج آقایی که میگویند راحت تر کنار می آید، آسان تر حکم میدهد. می رود آنجا که حاج آقا گفت “دلیلت چیست؟” و من نگفتم: “چه دلیلی محکم تر از دوست نداشتن؟” و چرا اساسا آدم باید خسارت بدهد وقتی کسی را نمی خواهد؟ چه کسی پیوندها را ابدی کرده؟ چه کسی به خودش اجازه داده بگوید تو مال منی؟ و حاج آقا میگوید که باید نیم عشر را پرداخت کنی…
دخترک با آن چشم هایی که قابلیت در به در کردن هر مردی را دارد رو می کند به کسی که زمانی شوهرش بوده “عزیزم، خیلی بدخطی!” و مرد دست حامی اش را می گذارد پشت دختر، هدایتش می کند پیش حاج آقا، تا بپرسند چطور می شود ممنوع الخروجی را رفع کرد؟ لعنت به این نوشته! چرا برای نخواستن باید خسارت داد؟
زن خستگی ناپذیر از راه می آید. اموال شوهرش پیدا شده. خانه ها و مغازه ها و ماشین ها. “حاج آقا خدا با ماست!” و مرد سمج، هنوز تلاش میکند که آن هفته ای ده دقیقه یک بار دیدار فرزندش را هم از مادرش دریغ کند “خودش گفت نمی خواهم! خودش این بچه را انداخت توی بغلم و گفت نمی خواهم مال خودت!” و حاج آقای عدالت خواه ابروهایش را بالا می اندازد که نه! “زن اگر فاسد الاخلاق هم باشد نمی شود از دیدن فرزندش محرومش کرد!”
فاسد الاخلاق؟ او اگر بود همین صفت را میگرفت و سنجاق میکرد به پیرهن من. و حاج آقا، زن فاسد الاخلاق اجازه دارد طلاق بگیرد؟
دخترک ۲۴ ساله میگوید که ۲۰۰ میلیون پول مادرش را مردک بالا کشیده و حالا گم شده و به درک. آزادی اش را می خواهد. عقدنامه را نشان میدهد با وکالتی که نصفه و نیمه و ناقص در عقدنامه آمده، برای طلاق. حاج آقا می گوید “اصلا برای چی همچین چیزی داری؟” و ناخن های من کف دستم فرو می رود، دندان هایم به هم فشرده می شود. لبخندم اما هرگز پاک نمی شود.
دختر کم سن و سال منشی قاضی میگوید: “چه لبخند قشنگی داری! شیرینی تعارف می کند و می گوید: چطور یک نفر می تواند تو را دوست نداشته باشد؟”
حاج آقا دوباره می پرسد: “شبها خانه می آید؟ مشروب می خورد؟ کتکت می زند؟”
و من نمی گویم آخرین روز تعطیلی که با گریه از تخت خواب بیرون نیامده باشم یادم نمی آید.
می پرسد “یعنی او بد است و تو ایرادی نداری؟” می گویم “چرا حاج آقا. من دست پختم خوب نیست.” این هم پسندیده محکمه شما. تازه حجابم را هم رعایت نمی کنم. تازه سکس هم می خواهم. و سکس وقتی که زن بخواهد “حیوانی” و وقتی که مرد بخواهد “مقدس” است. چوبی ست که هر وقت بخواهد فرو می کند در من، هر وقت عشقش کشید مصلوبم میکند به آن، هر وقت بخواهد دارم می زند بی هیچ منتی. این یکی را خوب بلد است. می گویی لذت نمی برم از تو و برای اثبات مردانگی ش به تو تجاوز می کند. می گویی بس است، دست بردار و ادامه می دهد و خدا را شکر! شب تمام می شود و تو می توانی از خانه بروی! با تنی زخمی و دردی که راه رفتنت، حتی نشستنت را روی صندلی سخت کرده. و سربلند نشسته پیش مشاور و می گوید “خودش خواست!” و درست می گوید. در طول پنج سال من اسلحه را پرکرده ام داده ام به دستت و تو هم دستت درد نکند، خوب زده ای. شلیک مستقیم به مغز و قلبم بوده هر بار. خطا نرفته.
نگاه تمسخر آمیز حاج آقا که ” یک شاخه گل و دو جلد کتاب؟” توی دلت می گویی “به مهریه اعتقادی ندارم” و به زبانت می آید که “به مهریه سنگین اعتقادی ندارم” نگاهی به وکالتنامه طلاق می کند و می پرسد “چرا انقدر قدیمی؟ چرا بلاعزل؟ خودش کو؟”
آخ حاج آقا به قول لورکا “راحتم بگذار! سفیدی آهاری ام را مچاله می کنی…”
“یعنی هیچ چیز نمی خواهی؟” و رو می کند به وکیلت که “واقعا هیچ چیز نمی خواهد؟”
حامله نیستم. بس است دیگر. فقط این وظیفه شرعی خوابیدن با کسی که مایه عذابم است از روی دوشم بردار.
دلسوزی مادر میان گریه یادت می آید که “دخترم، مردها وقتی سکس را ازشان دریغ می کنی وحشی می شوند.” من لال بشوم به تو نگویم که آن کسی که سکس و یک آغوش لذت بخش و یک بوسه ی شیرین در این سالها از او دریغ شده منم. من لال بشوم به تو نگویم. چون او که مستاصل می شود دست آخر می آید سراغ تو، چون میداند میمیرم اما عذاب کشیدن تو را تحمل نمی کنم. می آید و رازهایی که فکر می کردم از سر صداقت، اما از سر حماقت با او در میان گذاشته ام چهار تا هم می گذارد رویش، تخیلات خودش را هم می زند تنگش “همیشه مست تو بغل پسرهای مردم است”
زنها احساساتی هستند بله. به همین خاطر طلاق نمی گیرند. به همین خاطر تحمل می کنند. چون فرزندشان بی مادر می شود. چون مادرشان فشار خون دارد. چون پدرشان عذاب می کشد. چون خودشان به جهنم.
عقب تر، باز هم عقب تر. آنجا که مرد روان شناس که حتما قرار است آخر سر مرا زن زندگی کند می پرسد “در مورد خودت چی فکر میکنی؟”
روحم جواب می دهد که “پیر و زشتم”
- پیر و زشت؟؟؟؟؟
عقب تر، آن شبی که تارم شکست. آن شبی که موهایم را مثل درخت های پرتقال سرما زده از بیخ هرس کردم. آن شبی که زنانگی ام را گذاشتم توی چمدان، بالای کمد دیواری و دیگر سراغش نرفتم. آن شبی که لباس خواب سکسی ام را با قیچی ریز ریز کردم. آن شبی که مردم. آن شب هایی که هر شب مردم. آن روزهایی که جسدم را به دوش کشیدم از خانه تا آسانسور، تا پارکینگ، تا پشت میز کارم.
اگر راست می گویی حاج آقا، اگر عادلی، بیا روح من را کالبد شکافی کن. این زنی که نمی توانی چشم برداری ازش، هر روز شنیده که زشت و احمق و بی سواد و بی عرضه است.
همه درد من تسلیم شدن از روی خستگی بود و دیگر نمی شوم حاج آقا. خسته چرا، تسلیم نمی شوم.
“چه قدر باید پرداخت؟ ماهانه ۵۰۰ هزار تومان کافی ست؟ به اضافه ۵ سال و همه درآمد و پس اندازهایم. خوب است؟ به اضافه خانه ای که نصفه نیمه خریدیم و ماشین. خنک شدی؟”
بهای آزادی سنگین است.
و دالان های زمانه سخت پیچ در پیچ.
یک اتوبوس و چند سواری به هم زده اند. تصادف سنگینی ست و مردم که از نگاه کردن لذت می برند. از نگاه کردن به تو، از نگاه کردن به صحنه تصادف، از نگاه کردن به اعدام.
دنده یک، دو، سه، چهار، پنج. من به رفتن ادامه می دهم. این حقیقت من است.
ماندانا آزادمنش
Tags: خاطره نگاری, طلاق